این روزها که دست و قلم دست به یکی کرده اند
تا چیزی ننگارند ...
این روزها که در دلم همه چیز هست و هیچ نیست ...
شاید باید رفت ...
میروم تا روزی که شاید" چشم روشن" سراغ دلم آید
تا روزی که دفتر و دست و قلم از نوشتن ِ
خسته ام ؛ خالیم و... خالی شود
تا روزی که حرفی نو و حالی نو به سراغم آید ...
آری میروم....
در اخرین لحظه دیدار به
چشمانت نگاه کردم و
گفتم بدان اسمان قلبم
با تو یا بی تو بهاریست
همان لبخندی که توان را
از من می ربود بر لبانت
زینت بست.
و به ارامی از من فاصله
گرفتی بی هیچ کلامی.
من خاموش به تو نگاه می کردم
و در دل با خود می گفتم :ای کاش این قامت
نحیف لحظه ای فقط لحظه ای می اندیشید که
اسمان بهاری یعنی ابر
باران رعد وبرق و طوفان
ناگهانی
و این جمله ،جمله ای
بود بدتر از هر خواهش
برای ماندن و تمنایی
بود برای با او بودن
تقدیم به همه دوستان گلم آره حتی تو!!!
من نه هميشه خوب تو من نه بدم نه بدترين
نه از تو كم نه بيش از اي نه اولين نه اخرين
نه از تبار شبنمم نه از سلاله علف
من همگي سايه تو تا شده بر روي زمين
بيخود تو بيخوديم مست ترين مست زمين
ميكده هاي بسته را خسته نشسته بر زمي
من نه به اندازه تو من نه كم از قالب تو
من همه شعر و من غزل صاحب شعري به يقين
همسفر تازه تو صبح دروغين تو شد
در اين طلوع بيصدا زوال سايه را ببين
اين چه شريك سفره اي كه نان نداده دست تو
براي كوچ اخرت اسب تو را نكرده زين
غريبه تازه تو هرزه كوچه هاي شب
منتظر خسته تويي بيخبر خانه نشين
اي تو تمام من من با تو خودي تر از تو ام
بي درخت بي زمين حلقه لخت بي نگين
تقديم به همه كساني كه حتي فكر ميكنن كه عاشقند.
ماهک
بیا در میان عاشقان بهترین باشیم ، ما می توانیم عاشقترین باشیم
من و تو یعنی عشق ، عشق یعنی ما ، ما یعنی یک دنیا خوشبختی!
تو یعنی بهترین ، زیباترین ، عاشقترین ، لایق ترین....
تو یعنی برای من ، برای قلبم ، تا ابد و برای همیشه...
تو یعنی اسیر ، یک اسیر در این قلب بی طاقت...
من و تو با هم یعنی یک قصه بی پایان...
من برای تو ، تو برای من ، ما برای هم ، چقدر قشنگ است این عشق من و تو....
تو گل من ، من باغبان تو ، تو دریای من ، من ساحل تو ....
تو طلوع من ، من وجود تو ، تو نفس من ، من هوای تو....
تو باران من ، من سرپناه تو ، تو مهتاب من ، من آسمان تو...
تو اسیری در قلبم ، خیلی عزیزی برایم ، باور کنی ، باور نکنی برایت میمیرم!
بیا در میان عاشقان دیوانه ترین باشیم ، ما می توانیم برترین باشیم....
تو دنیای من ، من دیوانه تو ، تو بمان تا بگویم همه زندگی ام فدای تو....
من و تو در میان عاشقان عاشقترینم ، من و تو از عشق بالاترینیم....
عشق بدون تو عشق نیست ، این زندگی بدون تو زیبا نیست....
با تو شادم ، بی تو پریشانم ، با من بمان تا همیشه لبخند عشق بر روی لبانم باشد...
زیباترین لحظه زندگی ام با تو ، قشنگترین خاطره هایم در کنار تو ، زندگی ام ، عشقم ، نفسم فقط تو!
اینهمه احساس عاشقانه تقدیم به تو ، این قلب کوچک و بی طاقتم فدای تو ، یک دنیا
عشق و محبت برای تو ، یک کلام پرمحبت دوستت دارم عزیزم از طرف عشق تو
وقتی گفتند در راهی، چشمانم پر از اشک شوق بود.
حس کردنت، شوق آمدنت و در آغوش کشیدنت ...
همه و همه نوید روزهای خوب و خوش را میداد.
اما چرا گاهی اوقات همه چیز آنطور که باید پیش نمی رود ؟
هنگامیکه فهمیدم نمی آیی ...
هیچکس نمیدانست این رنج چه کرد با روز و شبهای من !
روزها از درون می گریستم.
زیرا نمی خواستم ناراحتی من باعث رنجش دیگران شود.
اما سکوت شبها را با صدای هق هق گریه هایم می شکستم.
سیاهی و تاریکی را با اشکهایم از چهره شب می زدودم.
و باز هم صبح فرا میرسید و بغض و سکوت!
اما بگمان برخی این درد و غم و غصه برایم کافی نبود.
زیرا گناه نبود تو را نیز بمن نسبت دادند.
درک و تحمل این موضوع در توانم نبود.
با این حال آن ایام هم سپری شد، اما گاهی نبودنت تاب و تحمل از من میگیرد.
حس می کنم تکه ای از قلبم و وجودم را گم کرده ام.
گاهی با خود می اندیشم که چرا نمی توانم آنجایی باشم که تو هستی؟
اما ...
تمام این حرفها بهانه ای بود که بدانی یادت همواره در خاطرم ماندگار است.
با اینکه هیچ وقت ندیدمت اما...
دلم برایت تنگ شده!!!
دوست دارم آن هیچ کسی باشم که نامه هایت را برایش می نویسی و
ای کاش آن هیچ کس اجازه خواندن نامه هایت را داشته باشد .
تو به من آموختی که عشق با عشقبازی متفاوت است. عشق دست خود آدم
نیست. بی خبر و بی اراده می آید. اما عشقبازی دست خود آدم است من از
آنچه دست ساز آدمی است بدم می آید. عشق مرا چنان بزرگوار کرده که
نمی توانم راضی باشم، مثل دیگران در بستر معشوقم بخوابم .
من و عشقم یک وجودیم. ما در هم می خوابیم . دلم برای آنهایی می سوزد که
پایبند عشقهایی هستند که با عشقبازی اثبات می شود. من عشق را یافته ام،
معشوق بهانه است . اگر تا هفته دیگر طاقت نیاوردم به خانه ات می آیم...
زین پس به یاد او به خواب می روم، خواب او را می بینم و با یاد او از خواب
بر می خیزم . نه من، که دو گلدان این اتاق، به یاد او گل خواهند داد .
و یاس های سفید بوی او را در فضا منتشر می کنند . نور روشنی او را گسترش
خواهد داد. و سکوت سنگین این اتاق ، سکوت او را فریاد می کند.
رفت و نمی دانست که بی او ، برای بوییدن یک گل، برای خواندن یک شعر،
برای شنیدن یک آواز و برای شلیک یک گلوله چقدر تنها ماندم
تنها در میان تن ها چه عاشقانه مانده ام در بیهودگی انتظار پیوستن به تو چه بی صبرانه مانده ام چه خوانا دوری ات را بر سر در خانه نوشته اند و من در نخواندن آن چه پافشارانه مانده ام چه بسیار است دورویی ها ،فراموش کردن ها و گسستن ها و من در این همهمه چه صادقانه مانده ام رفیقان همه با نارفیقی خود رفتند من هنوز با آنان چه دوستانه مانده ام خاستگاه من کجاست که من آنجا قنودن خواهم من در پیمودن راه چه عاجزانه مانده ام تنها در میان تنها چه عاشقانه مانده ام
رفتی امّا یک نفر در انتظارت مانده است
چشمی از جنسِ بهاران داغدارت مانده است
آشِنا دیگر نگاهت را دریغ از ما مدار
چشم هائی مثلِ دریا بی قرارت مانده است
بی گناهی خوب می دانم گناهت عاشقی است
بی وفا در یادِ ما تنها غبارت مانده است
من برایِ چشم هایت قصّه می گویم عزیز :
قصة آواره ای که سر بدارت مانده است
آشنایِ دست هایِ ساده و رؤیائی ام
رفتی اما یک نفر در
انتظارت مانده است.....
تنهايي، تنها دارايي آدمها
نامي نداشت. نامش تنها انسان بود؛ و تنها دارايياش تنهايي.گفت: تنهاييام را به بهاي عشق ميفروشم. كيست كه از من قدري تنهايي بخرد؟ هيچكس پاسخ نداد.گفت: تنهاييام پر از رمز و راز است، رمزهايي از بهشت، رازهايي از خدا. با من گفتو گو كنيد تا از حيرت برايتان بگويم.
هيچكس با او گفتوگو نكرد.
و او ميان اين همه تن، تنها فانوس كوچكش را برداشت و به غارش رفت. غاري در حوالي دل. ميدانست آنجا هميشه كسي هست. كسي كه تنهايي ميخرد و عشق ميبخشد.
او به غارش رفت و ما فراموشش كرديم و نميدانيم كه چه مدت آنجا بود.
سيصد سال و نُه سال بر آن افزون؟ يا نه، كمي بيش و كمي كم. او به غارش رفت و ما نميدانيم كه چه كرد و چه گفت و چه شنيد؛ و نميدانيم آيا در غار خوابيده بود يا نه؟
اما از غار كه بيرون آمد بيدار بود، آنقدر بيدار كه خوابآلودگي ما برملا شد. چشمهايش دو خورشيد بود، تابناك و روشن؛ كه ظلمت ما را ميدريد.
از غار كه بيرون آمد هنوز همان بود با تني نحيف و رنجور. اما نميدانم سنگينياش را از كجا آورده بود، كه گمان ميكرديم زمين تاب وقارش را نميآورد و زير پاهاي رنجورش درهم خواهد شكست.
از غار كه بيرون آمد، باشكوه بود. شگفت و دشوار و دوست داشتني. اما ديگر سخن نگفت. انگار لبانش را دوخته بودند، انگار دريا دريا سكوت نوشيده بود.
و اين بار ما بوديم كه به دنبالش ميدويديم براي جرعهاي نور، براي قطرهاي حيرت. و او بيآن كه چيزي بگويد، ميبخشيد؛ بيآن كه چيزي بخواهد.
او نامي نداشت، نامش تنها انسان بود و تنها دارايياش، تنهايي.
همراه دقایق من...
شیوه چشم ترا دوست میدارم که این تازه ترین سبک مهربانیست.
طرزنگاهت بادلم آشناست
گویی سالها همسایه دیواربه دیوار دلی منی وبابی بهانه ترین بهانه های دلم همراه...
میدانم عاشق توبودن آرزوی همگان است
امامن خودبه تنهایی این عشق بزرگ راحمل خواهم کرد
چراکه عاشق توبودن بزرگتربن غروراست وچه غروری شیرین ترازداشتن معبودی همچون تو.
ای همان صمیماته تربن بیت غزلم...
تماشایت راازدلم دریغ مکن که بی تو
هرگز سپیده رانخواهم دید.